پس از شبی نه چندان طولانی، پگاه فرا رسیده است...
خورشید هر چند پنهان از نظر، از ماورای ابرها پرتوافشانی می‌کند
همچنان درخشان، حتی از پس تیره‌ترین آسمان...
و در شگفتم!

اگر برای لحظه‌ای تاریکی، جشنی اینچنین برپا می‌شود
چرا در روزهای بی‌پایان جهالت، زندگی سرتاسر ضیافتی پرشور نیست؟
اگر در تاریکی همه چیز خوب است...
چرا به انتظار رسیدن روزی دیگریم؟ یا شاید هم نیستیم؟
شاید، باید به سوگ تک‌تک لحظه‌هایی بنشینیم که خورشید زندگی را در یلدای بی‌پایان نادانی پنهان کردیم
و چه افتخاریست قرن‌ها پیرو حزب باد بودن، تظاهر به دانستن و به حق بودن، در نقاب علم و عرفان! عرفان...! و اوهام نژادی برتر...
شاید...
باید...
شاید اگر نادانی نشانی داشت...
شگفتا!...

غزال رمضانی، یکم بهار سیمین 1393