طوفان را دوست دارم. طوفان‌های کیهانی آدم را با خود به جاهایی می‌برند که رفتنش از عهده‌ی پای آدمیزاد بر نمی‌آید... بالاخره طوفانی که منتظرش بودم از راه رسید و مرا برد به قلب کهکشان کودکی...کهکشانی که مدتهاست ساکنش هستم، اما چند وقتی بود از قلبش دور شده بودم و در سیاهچاله‌ای گرفتار...البته سیاهچاله‌ی خوبی بود، از دور همه چیز واضحتر دیده می‌شود، مخصوصاً پوچی تمام فلسفه‌بافی‌ها در این ذره غبار. من هم دیگر نمی‌خواهم چیزی بدانم، نوری ببینم یا صدایی بشنوم...فقط می‌خواهم یک صدابشنوم و درخشش یک ستاره را ببینم: ستاره‌ی تپنده‌ی قلب کهکشان

اگر دنیا فقط یک قصه است، اگر توهم و خیال، یا جایی برای تقاص گناهانی که نمی‌دانم چه وقت مرتکب شدیم، پس کودکی بهترین مرهم است. بچه که بودم، دنیا هر روز از نو شروع می‌شد، یا شاید هم من دوباره شروع می‌شدم...
نعطیلات از راه رسیده...
حالا میشود پرونده‌ی ماتریکس را تا اطلاع ثانوی بست! و بازی خیر و شر را به بازی گرفت! می‌شود با مارتین و ژان کنار ساحل قلعه‌ی ماسه‌ای ساخت و با صدف‌ها به صدای کهکشان‌های دوردست گوش کرد. می‌شود از پیدا کردن تخم‌مرغ رنگی عید پاک خوشحال شد و یک دنیای جدید در آن پیدا کرد و از برهنگی زیر خورشید عریان لذت برد...
آغاز کودکی در قرن پایان کودکی‌ها...
سلام مارتین، سلام ژان