هر اثر کز شهریاران در هزاران سال بود
از تو در ده سال شاها، بیش از آن آمد پدید...
امیر معزی
چشم بر هم زدم و ده سال گذشت و اگر در سایهی شاهنشاه معرفت نبودم، بیتردید حاصل گذر عمر و جور روزگار، چیزی جز افسوس روزهای از دست رفته نبود... اما عجب نیست که سال و ماه دیگر نمیگذرد، بلکه من میگذرم... از منظومهها، بینظمیها، کهکشانها، سیاهچالهها و تمام حقایق یا توهماتی که چرخ ثابت زمان، به چشمان حیرانمان تحمیل میکند. هر چند در قالب انسانی تجربیات ناخوشایندی با سارقان روح داشتم، اما هر بار بیشتر مطمئن میشدم که معرفت، چنان گنج گرانبهاییست که دیگران را اینچنین به کمینگاه میکشاند.
البته از این نکته نباید غافل بود که در سرزمین گل و بلبل ایرانزمین، همه چیز به طرزی عجیب نابود شده و کاربردی دیگرگون مییابد! در این حقیقت که ایران مرزی پرگهر است، جای تردیدی نیست، اما حضور آن گهرهای باستانی را نباید با جامعهی بوقلمونصفت و آدمفروش قرون اخیر یکی کرد. مقابلهی برخی بیوجودان با عظمت کهکشانها حاوی درسهای بزرگی بود که هرگز فراموش نخواهم کرد... کسانی که تا دیروز فرق ماه و ستاره را نمیدانستند، چنان از حسادت به خود پیچیدند که برای همیشه به بیراهه افتادند. کارلن... کارلن خردمند، از همان دوران کودکی همواره از سخنت دلشاد بودم که گفتی: «ستارگان از دسترس بشر خارج هستند...» و چقدر خوشحالم که سرانجام در ترجمهی «پایان کودکی»، برای چندمین بار از خرد سرشار تو بهرهمند شدم. انسان بیوجود به برگ خشکیدهی درخت نیز حسادت میکند، چه رسد به سخن گفتن از عظمت کیهان. اینجاست که شیخ اجل، استاد مسلم سخن، جناب سعدی میفرماید:
توانم آنکه نیازارم اندرون کسی
حسود را چه کنم کو ز خود به رنج در است؟
بمیر تا برهی ای حسود کاین رنجیست
که از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
گر نبیند به روز شپّره چشم
چشمهی آفتاب را چه گناه؟
روزگار کودکی و نوجوانی با زمزمهی پرپر درخشان شبپرهی شهبال معرفت و در هفت وادی عرفان پارسی گذشت، اما ترجمهی کتاب قدرت حال مرا به سوی واحههای دیگری از معرفت شرق رهنمون شد. شاید اکهارت تله در انتقال تجربهی خود با زبانی همهفهم موفق بوده، اما سخنش تکرار مکررات است و هیچ چیز به جز حکمت چندین هزارسالهی عرفان مشرقزمین را بازگو نکرده. آشنایی با کلام نافذ نیسارگاداتا ماهاراج فرصتی مغتنم بود تا سخنان یک عارف اهل عمل را در اختیار علاقهمندان قرار دهم. متن کتاب چنان فاخر و سنگین بود که نه میخواستم آن را ساده کنم و نه علاقهای به این کار داشتم. اگر کسی نمیتواند گلستان سعدی را بخواند، قطعاً ایراد از اوست، نه از جناب سعدی. در دورانی که سطح سواد جامعه به کلاسهای نهضت سوادآموزی هم نمیرسد و لیسانسهای الکی عوام را دچار توهم باسوادی کرده، همان بهتر که خواص از این کتاب بهره ببرند... آنِ ماهاراج، مصداق عینی «آن» در ادبیات عرفانی پارسی است و نتیجهی «آن» داشتن چنین است:
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش گدای هوش ماست
باده از ما مست شد نی ما ازو
قالب از ما هست شد نی ما ازو
ما چو زنبوریم و قالبها چو موم
خانه خانه کرده قالب را چو موم
مولانا
و اما ثمرهی کاشت و داشت در باغ معرفت، برداشت میوهای نادر و منحصربه فرد بود که به حق میتوانم بگویم انسانهای معدودی طعم حقیقی آن را چشیدهاند. معرفت دن خوان همچون یک میوهی جادوییست. بعضیها میخورند و آن را گس و تلخ مییابند، بعضی هیچ چیز نمیفهمند، اما آنها که فهمیدند، از آن شیرینتر و گواراتر نخوردهاند. شاید کارلوس کاستاندا باغبان خوبی نبود، اما درختی کاشت که سالکان حقیقی توانستند با مراقبتهای خود، به ثمرهای بینظیر از آن دست بیابند. مگر میشود «حامی» را بطلبی و او به حمایت تو نیاید... مگر میشود از تاریکی بیپایانی ترسید که آدمی را به بهشت راستین رهنمون میشود؟ اگر این جهان به قول حافظ تجلی پرتو حسن است یا در طریقت دن خوان تجلیات عقاب، و آدمی چیزی نیست به جز تودهای متراکم از نور، پس باید رشته رشتهی این نور را همچون تیری که از چلهی کمان رهیده است، برای روشن کردن راه خرج کرد، تا هنگامیکه به مقصد ازلی و ابدی برسیم: خاموشی جاودانه، سرچشمهی نیافرینش، گریز از بازی نور و سایه... آنچنان که سیلویو مانوئل، آن مقصود قصد، آن صاحب مجموع فضایل، در کتاب هدیهی عقاب میگوید:
پیشاپیش سرسپردهام
به قدرتی که حاکم سرنوشت من است
و به هیچ چیز نمیآویزم
پس چیزی برای حفظ کردن و از دست دادن ندارم
مرا هیچ فکری نیست،
پس خواهم دید
مرا هیچ هراسی نیست،
پس خود را به یاد خواهم آورد...
وارسته و رها
همچون تیری که از چلهی کمان رهیده است،
از عقاب جلو خواهم زد
تا آزاد شوم...